تو آمدی تو آمدی ای عزیز و با خود بهاری برایم به ارمغان آوردی تو آمدی و دنیایم را شکوفه باران کردی آمدی و با هر گامی غمی از دلم زدودی آمدی تا همچون کنیزی مرا برده ی چشمانت کنی و با سحرشان افسونم سازی آمدی تا دوباره شامگاهان با کوله باری از خاطره هایت به خواب روم و سحرگاهان به یادت دیده بگشایم تو آمدی ! و من از این پس با تو تنها نخواهم بود و هرگز بی تو در کنار پنجره به تماشای رهگذران نخواهم نشست دیگر هیچگاه زهر تنهایی را نخواهم چشید و دیگر با چشمانی غمگین دیده به راه نخواهم دوخت تا تو بیایی و هرگز در نیمه های شب قلبم فریاد تنهایی سر نخواهد داد و تو را با التماس از من نخواهد خواست زیرا اینک تو آمده ای . آمده ای تا با وجودت تحمل همه چیز را برایم آسان کنی وه ای کاش خداوند هرگز تو را از من نگیرد که آن لحظه مرگ من فرا خواهد رسید . ای کاش تقدیم به ساحلم که زندگی دوباره به من داد ای وجود بی وجودم از وجودت شده موجود ساحلم آرامش این زندگی با موجهای آرام و گاهی شدیدتو شکل گرفته همیشه بمان نزدیک می شوی به من اگر ترانه میگرید... اگر شعر ..بیقراری میکند... اگر قلم آرام نمیگیرد... اگر اشک غمگنانه میدود ... اگر دل... خود به سینه میکوبد... در کنج شاعری ...در انزوای عشق... میدانم ... کسی هست که عاشقی را بامن میگرید... اگرچه در تنهائی... و گرچه " پرستار سکوت"... انگشت بر لب مینهد .. و دیواری میکشد ...میان منو تو ... اما صدای دل... در دفتر فریاد .. واژه های منو تو را ... خاطره میکند... یکروز من ترا میخوانم.. روز دیگر تو مرا... این میان .. شب مهمان هردو ماست... وغم مهمان ناخوانده ءخلوت عشق اما قلم یکیست در ریزش اشک واژه در تمامی لحظات زندگی و در تمامی ساعات شب و روز تنها موردی را بیاد دارم توئی ساحل امیدم یادت مرا آبی می کند . رویا یم را می برم تا اوج آسمانها در کهکشانها فرشتگان را می بینم دانه دانه عشق می شمارند وشاعر می شوم. با رویایی که هزاران سال عاشق بوده به زمین برمی گردم . باران را با اشک می آمیزم در گلدان می ریزم تا اقاقیا رنگ عشق بگیرد. چه عاشقا نه ای بهتر از عشق تو گفتن؟؟؟؟؟ نوشتن ؟؟؟؟؟؟ چه خوبست نانوشته های قلبت را خواندن ؟؟؟؟؟؟ دلم می خواهد با تو به داستانها بروم . دلم می خواهد از شرق چشمان تو طلوع کنم واز غرب چشمانت غروب دلم می خواهد برسم به جهان زیبای قلبت وجانشین شوم دلم می خواهد پادشاه جلوس نشین درگه عشقت باشم بگو ؟؟؟ بگو با این رویای عاشقا نه ام چه خواهی کرد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دلم می خواهد اینقدر زیبا بمانی که گلها سفر کنند دلم می خواهد وقتی باران میبارد چشمانی بارانی نداشته باشی چرا چشمهایت بارانیست؟؟؟؟؟؟؟؟ بر تو چه رفته است بهار معطرم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ هیچ میدانی ستاره چشمانت در هفت آسمان همتا ندارد ؟؟؟؟؟؟؟ دلم می خواهد در برکه چشمانت غرق شوم! دلم می خواهد وقتی از تو می نویسم پرنده ها آواز عشق بخوانند تا آسمان هم عاشق شود. دلم می خواهد تو خواننده شعرم باشی !!!!!!!!!!! چه خوبست! خاطرات دور را به دستهای مهربان تو پیوند زدن تا فراموش شود خاطر فراموش شده ای... دلم می خواهد آخرین شعرم را برایت بخوانم .............تو را دوست می دارم تقدیم به تو ساحلم که همه زندگیم را به بهشت مبدل کردی
وقتی که پای تصویرهای آشنائی مینشینم
لبخندت
واژه ی مهر را بیاد می آورد
نگاهت
محبت را
وجودت
عاشقی را
بودنت ,
زندگی را
فرسنگها درمن فرو می روی
در من خانه می کنی
در من حضور می یابی
لحظه به لحظه
هرجا و هر کجا
توی انگشتهایم جاری می شوی
سطرسطرخاطراتم را می نگاری
روی لبم می نشینی
خنده می شوی
حرف می شوی
دلم که می گیرد
ازچشمهایم می باری
ای که دیدنت را یکبار
تنها وقت رفتنت دیده ام
کیستی؟
کیستی تو ؟
کیستی تو که این همه
در من می تابی
بی آنکه کاسته شوی
بی آنکه غروب کرده باشی
کیستی؟
کیستی تو که این همه
سزاوار حرفهای عاشقانه ای
کیستی تو که دیدنت زندگی
رفتنت مرگ است
در من بمان
از هنوز تا همیشه
Design By : Pichak |