پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد مرد به زمین افتاد مردم دورش جمع شدند و او را به بیمارستان رساندند پس از پانسمان زخمها پرستاران به او گفتند که آماده عکس برداری از استخوان ها شود پیرمرد به فکر فرو رفت سپس بلند شد و لنگان لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت که عجله دارد و نیاز به عکس برداری نیست پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند پیرمرد گفت :زنم در خانه ی سالمندان است من هر صبح به آنجا میروم و صبحانه را با او میخورم نمیخواهم دیر شود پرستاری به او گفت ما به او خبر میدهیم که امروز دیر تر میرسید. پیرمرد جواب داد: متاسفم او بیماری فراموشی داردومتوجه چیزی نخواهد شد و حتی مرا هم نمیشناسد. پرستارها پرسیدند پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید در حالیکه او شما را نمیشناسد؟! پیرمرد با صدای آرام و غمگین گفت :اما من که او را میشناسم
تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود. پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد، داد زد و بد و بیراه گفت، خدا سکوت کرد، جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد، آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد. به پر و پای فرشته و انسان پیچید، خدا سکوت کرد، کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد، دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت: "عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت، تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها یک روز دیگر باقی است، بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن." لا به لای هق هقش گفت: "اما با یک روز... با یک روز چه کار می توان کرد؟ ..." خدا گفت: "آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمییابد هزار سال هم به کارش نمیآید"، آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: "حالا برو و یک روز زندگی کن." او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میدرخشید، اما میترسید حرکت کند، میترسید راه برود، میترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد، قدری ایستاد، بعد با خودش گفت: "وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایدهای دارد؟ نمیدانم !بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم." آن وقت شروع به دویدن کرد، زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید، چنان به وجد آمد که دید میتواند تا ته دنیا بدود، می تواند بال بزند، میتواند پا روی خورشید بگذارد، می تواند .... او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمینی را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد، شرکتی را تاسیس نکرد، اما ... اما در همان یک روز دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزدکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمیشناختند، سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد، او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد. او در همان یک روز زندگی کرد. فردای آن روز فرشتهها در تقویم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیست!" زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می اندیشیم، اما آنچه که بیشتر اهمیت دارد، عرض یا چگونگی آن است.. امروز را از دست ندهید، آیا ضمانتی برای طلوع خورشید عمر فردایمان وجود دارد!؟
پیش از اینها فکر می کردم که خدا *** *** سپس دیگری را برگزیدم، برای وضوح و زیبایی اش من زمین و آسمان را کهکشان را دوست دارم من پل رنگین کمان را آفتاب مهربان را دوست دارم ابرهای پر ز باران کوهساران ماهتاب و لاله زاران من تمام مردم خوب جهان را دوست دارم عاشقان ناتوان را عشق های بی امان را من تمام شاپرکهای جهان را دوست دارم دوستی های نهان را خنده های ناگهان را بوسه های صادق و سرشارمان را من تمام درد های تلخ و شیرین جهان را دوست دارم مادران را قلبهای پاکشان را اشکهای نابشان را دستهای گرمشان را حرفهای از صمیم قلبشان را شوروشوق چشمشان را من تمام ساکنان قلبهای عاشقان را دوست دارم من دروغ بچگان را شیطنت های همیشه بکرشان را رازشان را پاکی احساسشان را خنده های شادشان را بادبادکهای قشنگ و نازشان را دستهای کوچک وپربارشان را هر نگاه خالی از نیرنگشان را اعتماد خالی از تردیدشان را من تمام شیطنتهای جهان را دوست دارم سایه های کاج های مهربان را بید مجنون ها و برگ نازشان را سروها و قامت رعنایشان را نخلها و ارتفاع نابشان را تاکها و مستی انگورشان را سر کشی های شراب و ... راستی من تمام درختان انگور جهان را دوست دارم نازهای معشوقان زمان را دل شکستن های بی منظورشان را بوسه های گرمشان را قهرهای تلخشان را آشتیهای زود هنگامشان را عشقهای آتشین و پر رنگشان را قلبهای بی تاب و تنگشان را آشنایی های پرلبخند شان را و خداحافظی های پر اشکشان را گریه های شوقشان را ضربه های قلبشان را حرفهای بی حد و مرزشان را من تمام عشق های جاودان را دوست دارم لیلی و مجنونمان را خسرو و شیرینمان را کوه کن فرهادمان را ... یادم آمد من خدا را و خودم را و جهان را دوست دارم دوست دارم دوست دارم می پرستم ... تا ابد هر جا که هستم
دو روز مانده به پایان عمر تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است،
خانه ای دارد کنار ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس خشتی از طلا
پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور
ماه برف کوچمی از تاج او
هر ستاره، پولکی از تاج او
اطلس پیراهن او، آسمان
نقش روی دامن او، کهکشان
رعدو برق شب، طنین خنده اش
سیل و طوقان، نعره توفنده اش
دکمه ی پیراهن او، آفتاب
برق تیغ خنجر او مهتاب
هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچ کس را در حضورش راه نیست
بیش از اینها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود
آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان، دور از زمین
بود، اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود
در دل او دوست جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت
هر چه می پرسیدم، از خود، از خدا
از زمین، از آسمان، از ابرها
زود می گفتند: این کارخداست
پرس وجو از کار او کاری خداست
هرچه میپرسی، جوابش آتش است
آب اگر خوردی، عذایش آتش است
تا ببندی چشم، کورت می کند
تا شدی نزدیک، دورت می کند
کج گشودی دست، سنگت می کند
کج نهادی پای، لنگت می کند
با همین قصه، دلم مشغول بود
خوابهایم خواب دیو و غول بود
خواب میدیدم که غرق آتشم
در دهان اژدهای سرکشم
در دهان اژدهای خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین
محو میشد نعرهایم، بی صدا
در طنین خنده ای خشم خدا
نیت من، در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه می کردم، همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود
مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه
تلخ، مثل خنده ای بی حوصله
سخت، مثل حل صدها مسئله
مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود
تا که یک شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر
در میان راه، در یک روستا
خانه ای دیدم، خوب و آشنا
زود پرسیدم: پدر، اینجا کجاست؟
گفت اینجا خانه ی خوب خداست
گفت: اینجا می شود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت، نماز ساده ای خواند
با وضویی، دست و رویی تازه کرد
با دل خود، گفتگویی تازه کرد
گفتمش، پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست؟ اینجا، در زمین؟
گفت: آری، خانه ای او بی ریاست
فرشهایش از گلیم و بوریاست
مهربان و ساده و بی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است
عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش روشنی
خشم نامی از نشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست
قهر او از آشتی، شیرین تر است
مثل قهر مادر مهربان است
دوستی را دوست، معنی می دهد
قهر هم با دوست معنی می دهد
هیچکس با دشمن خود، قهر نیست
قهر او هم نشان دوستی ست
تازه فهمیدم خدایم، این خداست
این خدای مهربان و آشناست
دوستی، از من به من نزدیکتر
آن خدای پیش از این را باد برد
نام او را هم دلم از یاد برد
آن خدا مثل خواب و خیال بود
چون حبابی، نقش روی آب بود
می توانم بعد از این، با این خدا
دوست باشم، دوست، پاک و بی ریا
سفره ی دل را برایش باز کنم
می توان درباره ی گل حرف زد
صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد
چکه چکه مقل باران راز گفت
با دو قطره، صد هزاران راز گفت
می توان با او صمیمی حرف زد
مثل باران قدیمی حرف زد
می توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند
می توان مثل علفها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد
می توان درباره ی هر چیز گفت
می توان شعری خیال انگیز گفت
مثل این شعر روان و آشنا
دو جاده در جنگلی زرد فام از همدیگر جدا می شدند؛
و متأسفانه من قادر نبودم هر دوی شان را دنبال کنم
پس برای انتخاب یکی، مدتی طولانی ایستادم
و به امتداد آن، تا جایی که چشمم کار می کرد نظر انداختم
تا جایی که در زیر بته های جنگلی پیچ می خورد و از نظر محو می شد؛
و شاید به خاطر ادعای بهترش،
چون آن جا علف زار بود و رهگذر می طلبید
گو این که هر دو رهگذران زیادی داشتند
و حقیقتا به یک اندازه لگدمال شده بودند؛
و هر دوی آنها آن روز صبح، مانند هم آرمیده بودند
با برگ هایی که هنوز جای هیچ ردپایی بر آن ها نیفتاده بود
آه، من اولی را به روز دیگری موکول کردم
می دانستم که هر راهی به راه دیگر می رسد و این ادامه می یابد
پس شک داشتم که هرگز فرصت برگشت یابم
پس؛ جایی سال ها و سال ها بعد
این جمله را با آهی آرامش بخش خواهم گفت
دو جاده در جنگلی از هم جدا می شدند، و من -
من آن را که مسافر کمتری عبور کرده بود برگزیدم
و همین، تمام دگرگونی های زندگی ام را موجب شد
Design By : Pichak |