ز بخت بد دلم امشب گرفته بی تاب است سیاه و تیره امشب جدا ز مهتاب است ( کجا روم به که گویم که حال دل چون است ) ز شب گذشته ولی دیده خالی از خواب است فغانم از غم و درد و فراق و تنهائیست چنان که مانده غریقی میان گرداب است در انتظار سحر می کنم به شب صبح را نگاه منتظرم همچو جوی بر آب است زدیده اشگ روانم بگونه می لغزد عجب مدار چو خون آبه جگر ساب است
نوشته شده در سه شنبه 89/1/3ساعت
11:52 عصر توسط ایمان نظرات ( ) |
Design By : Pichak |